باطل شدن روزه و امثال آن، از میان رفتن. تباه گشتن. فاسدشدن. (از آنندراج). ناچیز شدن. هیچ شدن. (ناظم الاطباء). بطلان. تباه شدن بواسطۀ عملی مبطل: این مملکت خسرو تأیید سمائی است باطل نشود هرگز تأیید سمائی. منوچهری. زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود گر نیاید بدرتاش تکین بر دم آش. ناصرخسرو. نکوئی گر کنی منت منه، زان که باطل شد زمنت جود و احسان. ناصرخسرو. دعوی که مجرد بود از شاهد معنی باطل شودش اصل به چونی و چرائی. سنائی. بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد منبعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم. سعدی. از دل ما سیهان مهر سفیدان بردند سحر باطل شود آنجای که اعجاز آید. واله هروی (از آنندراج).
باطل شدن روزه و امثال آن، از میان رفتن. تباه گشتن. فاسدشدن. (از آنندراج). ناچیز شدن. هیچ شدن. (ناظم الاطباء). بطلان. تباه شدن بواسطۀ عملی مبطل: این مملکت خسرو تأیید سمائی است باطل نشود هرگز تأیید سمائی. منوچهری. زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود گر نیاید بدرتاش تکین بر دم آش. ناصرخسرو. نکوئی گر کنی منت منه، زان که باطل شد زمنت جود و احسان. ناصرخسرو. دعوی که مجرد بود از شاهد معنی باطل شودش اصل به چونی و چرائی. سنائی. بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد منبعد بر آن شرطم کز توبه بپرهیزم. سعدی. از دل ما سیهان مهر سفیدان بردند سحر باطل شود آنجای که اعجاز آید. واله هروی (از آنندراج).
رسیدن و درآمدن. (ناظم الاطباء). واصل گردیدن، پیوستن، در اصطلاح صوفیه، به منتهی رسیدن و به حق متصل شدن: قابل امر و پی قابل شوی وصل جویی بعد از آن واصل شوی. مولوی. رجوع به واصل شود
رسیدن و درآمدن. (ناظم الاطباء). واصل گردیدن، پیوستن، در اصطلاح صوفیه، به منتهی رسیدن و به حق متصل شدن: قابل امر و پی قابل شوی وصل جویی بعد از آن واصل شوی. مولوی. رجوع به واصل شود
رسیدن، پیوستن: (بین بشه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شام جان حاصل شده جانها در ودیوار را) (دیوان کبیر)، بحق رسیدن: (قابل امر وی قابل شوی وصال جویی بعد ازان واصل شوی) (مثنوی) رسیدن پیوستن
رسیدن، پیوستن: (بین بشه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شام جان حاصل شده جانها در ودیوار را) (دیوان کبیر)، بحق رسیدن: (قابل امر وی قابل شوی وصال جویی بعد ازان واصل شوی) (مثنوی) رسیدن پیوستن